مهاجری که تنها رفت . . .

ما که رفتنی شدیم ؛ اونم تنها... حالا هر کی خواست بگه اشتباه ست ... ولی ما میخوایم بریم کانادا ...

مهاجری که تنها رفت . . .

ما که رفتنی شدیم ؛ اونم تنها... حالا هر کی خواست بگه اشتباه ست ... ولی ما میخوایم بریم کانادا ...

گفتند فسانه ای و در خواب شدند

این داستان در اوووه سال و اندی پیش اتفاق افتاده ...


دادگاه رسمیست لطفا سکوت را رعایت کنید؛ اینها کلماتی بود که

از زبان قاضی دادگاه رانده شد و به احترام او جمعیت حاضر،

دست از همهمه و قضاوت در مورد محکوم کشیدند .

قاضی نگاهی به منشی دادگاه انداخت و ابروها را در هم گره، و

سپس لبانش را جمع کرد و به سمت چپ حرکت داد

منشی دادگاه بلافاصله منظور را متوجه شد و آدامسی 

که در حال جویدنش بود را به آرامی از دهانش خارج

و پشت لاله گوشش چسباند و صدا کرد : متهم قیام کند ...

وکیل مدافع دستش را روی شانه متهم گذاشت و

اجازه نداد موکلش از سرجا بلند شود، و در همین

حال با فشار روی شانه های وی از جایش برخاست و گفت :

اعتراض دارم موکل من به اتهام قیام به دادگاه فراخوانده شده

انوقت شما از او میخواهید قیام کند ...

وکیل مدافع متهم مردی چاقی بود که مابین دکمه های

پیراهنش یکی را نبسته و عرق گیر آبی او به طرز مسخره ای نمایان بود

متهم بپاخیزد قیام کند ای بابا پاشو دیگه ...

آقای وکیل جون مادرت بزار بلند شه منشی دادگاه وقتی این

جملات را به زبان می اورد، دستش را به ریشهایش کشید

و چهره افسرده ای به خود گرفت

آقای وکیل نجوا کنان به متهم گفت : ببین منو ... نری دوباره تو هپروتهاااا ...

نامه خل و چلیت رو گرفتم .. بهم نریزی برنامه رو...

اینهمه خبرنگار و دعوت کردیم گو.ه خوری تو رو بشنون ... ددیالا ....

متهم چشمانش را بست و بلند شد وقتی ایستاد،

رو به جمعیت کرد و پلکهایش را از هم گشود میان تمام

حاضرین مادری را دید که پسر افلیجش را بغل کرده و اشکهایش

ملتمسانه جاری بود لبخند تلخی به پسرک زد و زیر لب گفت ایکاش آنقدر توان داشتم که .... (فلش دوربین یک عکاس باعث شد تمرکزش را از دست بدهد )

رویش را به سمت قاضی برگرداند که عینکی ته استکانی

به چشم داشت کمی مکث کرد و گفت :

اقای قاضی می خواهم اعتراف کنم

( وکیل لبخندی از رضایت بر لبهانش ظاهر شد )

قاضی دست پاچه خطاب به منشی گفت :بنویس ...

هرچی میگه ... بنویس اگه یه واو جا بندازی وای به حالت ...

و سپس صدایش رو به طرز فاتحانه ای بیرون داد:

سکوت لطفا ... متهم بفرما بگو ... اعتراف کن ... از اول همه چی رو اعتراف کن


_چند ماهی بیشتر نداشتم،خونه آقاجونه، آقام ...

خدا بیامرزه رفتگان شما رو ... ما که یادمون نمیاد اما ننه ام میگفت

منو پیچونده بودن تو قنداق که بهجت خانوم زن همساده دیفال به دیفال آقاجونم،

خدا بیامرزه رفتگان شما رو ... بالای سرم چمباتمه میزنه و

لپهای ما رو .. اون موقع بچه بودیم خووو ...

دستهاش رو مشت میکنه میکوبه به سینه اش آهی میکشه

و میگه خدا حفظش کنه چه تو پول موپوله، حالا اشک نریز کی بریز !

خوبیت نداره بگم اما این زن همساده بچه دار نمی شده

واسه همین وایه بچه مونده بوده سر دلش

تا بهجت خانوم مجلس و ترک میکنه زن عموم،

بلند میشه و یه اسفند دود میکنه میاره بالای سر ما

با سلام و صلوات شروع میکنه به جمبولو جیمبو کردن تو همون حال

آتیش اسفند و فوت می کنه، گر میگره دستش میسوزه

چپ میشه رو سر وصورتم ، همه جیغ و ویغ و خدا خدا،

میان بالا سرما آتیش و پس میزنن میبینن دارم عین باقلوا می خندم،

خدا خدا و جیغ و ویغ و ما رو بغل میکنن که دیدی چی جوری از بین آتیش رد شد،

ننه جون، آقام خدا بیامرزه رفتگان شما رو ... میره بالا منبر که

این بچه نظر کردس، اینم معجزه خدا بوده و شروع میکنه

به تعریف داستان ابراهیم ... حضرت ابراهیم البت !... که از بین آتیش

سوروموروگنده میاد بیرون ... خدا بیامرز خرافاتی بود، هیچکی

رو حرفش نه نمی زاره اون موقعها کی جرات داش رو حرف بزرگتر نه بیاره !!!

همونشب آقاجونم خدا رحمتش کنه ... خواب می بینه 2 تا

از خروسها بی ادبی روم به دیفال 5 تا مرغ و ترتیبشونو میدن ...

مرغا زیر کار سقط میشن داستان حضرت یوسف و همه میدونن خو ها ؟...

از قضا همون شب یه گربه شبیخون میزنه به لونه مرغ و خروسا

و درست همون تعداد رو زیرو رومیکنه، ننه جون، آقام که نور به قبرش بباره ....

میگه این بچه اتون نظر کرده اس میباس یه نذر براش بدیم

ما رو نذر حوض ماهی میکنن، اینم یه داستانی داره که ...


قاضی به دادستان که محو حرفهای متهم شده بود با اشاره

دست فهماند که دارد اراجیف بار میکند و این طبق توافقات نبوده ...

وکیل مدافع زودتر از اینکه دادستان بتواند حرفی بزند

رو به قاضی فریاد زد : اعتراض دارم آقای قاضی ...

قاضی که عاصی شده بود گفت : به چی چی اعتراض داری،

من باید اعتراض کنم این آقای دادستان باید اعتراض کنه که

سومبول بوک نشسته داره داستان گوش میده ... ننویس،

منشی ننویس تو هم عکس نگیر .. موکلت قراره اعتراف کنه

یا داستان حسین کُرد تعریف کنه ؟

متهم در حالی که جا خورده بود گفت : ببخشید،

اگه اجازه بدید سریعتر میرم سر اصل مطلب خدا بیامرزه ...!!!

نه ولش کن، چرا راه دور بریم، میخوام اعتراف کنم اصلا من ادعای پیامبری نداشتم !!!

ازم بپرسی اسم اماما رو یه حضرت فاطمه میشمناسم،

یه قربونش برم حضرت علی، یه دومی، یه هشتمی با این آخریه ،

اونوقت شما بگید ما رو چه به معجزه ؟

یه خانومی شنیده بود حرفم و هیچکس نمیتونه زمین بزاره

اومد خواهش کرد که بشینم بچه تخس و یه دنده خانوم و ارشاد کنیم،

گفتیم دست ور دار آبجی، اما مرغ خانوم یه پا داشت،

ما هم نه گذاشتیم نه ور داشتیم یکی خوابوندیم تو گوش بچه،

اول مادره بهش بر خورد، دست توله سگش و گرفت ول کرد رفت فردا

پس فرداش اومد با یه کیلو گز و سوهان و از این شیرینیجات که چی،؟

تشکر کنه، آخه بچه اش شاگرد یکم کلاس شده بود هیچ،

رفتار و کمالاتشم از این رو به اون رو شده بوده

گوش به گوش چرخید که آره فلانی که ننه جونش گفته بود نظر کردس،

معجز کرده، اون یکی اومد گفت یه دعا بکن دخترم کنکور قبول شه

دعا کردم واسش، به جان خودت جناب آقای قاضی منظوری هم نداشتم،

اما طرف در اومد دانشگاه صنعتی، این ور و اون ور نقل مجلس شدیم

که دعا کردیم واسه دختر خنگ و خل و چپ و چوله قمر خانوم، زکی در اومد دانشگاه ...

از فردا سرمون شلوغ شد ملت صف میکشیدن واسه رفع حاجت،

جوری که ما وقت رفتن واسه غذای حاجت رو هم نداشتیم،

از ما انکار از اونا اصرار که سر نماز ما رو دعا کن ...

آقای قاضی راست و حسینی، وضو گرفتنم بلد نیستیم

اما واسه اینکه دست از سر ما ور دارن گفتیم اوکی !!!

آقای قاضی بگم از ننه ام، چپ و راست نفرین می کرد

که اگه نری سر کار دل به کار ندی شیرم و حلالت نمی کنم،

شده بود مادر ترسای محل هی قوم پز در می کرد پسرم اله ، پسرم بله !!!

یه رفیق داشتیم نشست پشت سرمون حرف در اورد

که این یارو هشتش گرو نهشِ، اونوقت می خواد گره مردومو وا کنه؟

از فرداش همه چپ چپ بهش نگاه میکردن، آدم فک میکرد

به خدا و پیغمبر استغفرالله... تو محل معروف شد به یحیی یهودا !!!

سوپری محل دیگه نسیه بهش نمی داد ...

آقای قاضی به ریشت قسم منو به زور پیغمبر کردن

ما کجا اقرا باسمک الذین خلک کجا ؟!

باورمون شد گفتیم حتمی یه انگی به دنگمون هست که ملت

حلوا حلوامون میکنن یارو بچش، چشم سمت چپش لوچ بود، گفت

خوبش کن گفتم ببرش پیش دکتر قمری نسب متخصص بینایی،

نگو ببرتش اونجا با یه عمل چپ و چسی چشش رو درمون کنن،

دوباره چسبوندنش به ما ،کار کار خودشه ...

گلاب به روتون یه بار می خواستیم بریم موال،

دیدیم یه دزده رو سر دیوار، نشسته می خواد بپره تو خونه اصغر آقا اینا،

خود اصغر آقا هم اینجاس از خودش بپرسین، آفتابه رو که تازه آبش کرده بودم

پرت کردم طرفش عینهو سیب از اون بالا ول شد پایین ...


خلاصه از بین آتیش رد شدیم، کور شفا دادیم ، فرعونیان رو با آفتابه سرنگون کردیم ،

بچه مردمو دانشگاه ثبت نام کردیم، ماشین آق ولی رو هل دادیم راه افتاد،

فکر کنم فقط مرده زنده نکردیم ...


آقای قاضی یه چی بگم بخندی ؟؟؟

( دادستان دستش را محکم روی میز زد و مثال خرس قطبی که ،

تازه از خواب بلند شده باشد سرش را تکان داد) و گفت آقای قاضی، اعتراض دارم،

اعتراض دارم آقای قاضی !!!

قاضی لک و لوچه اشو کج و کول میکنه و با بی اعتنایی مجبور

میکنه که دادستان باز هم سر جاش آروم بشینه


متهم نطقش رو ادامه داد : آآآآ داشتم میگفتم بهجت خانوم بود

که هر چی آتیشه از گور همون بلند میشه، همون که اجاقش کور بود،

اصغر آقا میشناسدش !!! 3 ساله شوهرش مرده ...

زنیکه 68 ساله میگه می خوام بچه دار شم دستم به دامنت !!!

منشی دادگاه سرش رو روی برگه اعترافات میزاره

و بلند بلند شروع میکنه بخندیدن (سالن دادرسی از کنترل خارج میشه

و صدای خنده حاضرین جلسه رو پر میکنه )

قاضی چکشش را محکم روی میز میکوبنه جوری که سالن به لرزش در می آد

و با صدای گیرا فریاد میزنه: سااااکت ... شوخی شوخی، شُورش رو در اوردی !!!


وکیل مدافع با حالت حق به جانبی، برای دفاع از موکلش از

روی صندلی بلند میشود تا نامه ای مبنی بر دیوانه بودن موکلش را

که مهر تاییده تیمارستان را همراه دارد به قاضی ارائه دهد که ...


بانگ اذان و همزمان، نور آفتاب از پنجره های باز سالن به داخل وارد شد

قاضی با شنیدن صدا که از مسجد کنار دادسرا به گوش می رسید،

چکشش را بار دیگر به صدا در آورد و گفت : وقت دادرسی امروز به

پایان رسید و به نتیجه ای نرسیدیم ختم دادرسی رو ....


صدای گریه زنی که میان جمعیت نشسته بود باعث شد قاضی

حرفهایش ناتمام بماند زن که از خود بیخود شده بود با دست به پسرکش اشاره میکرد،


که روی دو پا ایستاده بود و آفتاب بر او می تابید ...


=-۰۹*،×٪¤٫٬!«آؤۀِ,،ّ&*&ٍ)]ـآُإیؤّی،ُ,َ*)ٍ)&



------------------------


اضافات :

به من بنگر ...

                  ببین !!!

هنوز آنقدر کوچک نشده ام ...

      که برای پیدا کردنم ...

ته فنجان قهوه ات را بگردی !!!



One does not discover new continents without consenting to lose sight of the shore for a very long time



نظرات 2 + ارسال نظر
آذربیگ 1389/03/06 ساعت 06:20 ب.ظ http://www.azarbiyg.blogfa.com/

ما زوج هنرمندی هستیم که با دوچرخه از شهری به شهری و از روستائی به روستائی سفر کرده و با مردم زندگی میکنیم.
از زندگی آنها الهام گرفته و با رنگ و قلم آداب و رسومشان را توصیف و ترسیم میکنیم.

کمتر کسی قدرت خرید آثار ما را دارد.

We are a couple traveling with bike from town to town and rural to rural to meet people and see their habit and culture

This is the way we have to make artworks

Few people have the power to buy our artworks

آناهیتا 1389/03/12 ساعت 10:11 ق.ظ http://mosaferane.blogfa.com

سلام.
جالب بود... مرسی

خواهش میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد