مهاجری که تنها رفت . . .

ما که رفتنی شدیم ؛ اونم تنها... حالا هر کی خواست بگه اشتباه ست ... ولی ما میخوایم بریم کانادا ...

مهاجری که تنها رفت . . .

ما که رفتنی شدیم ؛ اونم تنها... حالا هر کی خواست بگه اشتباه ست ... ولی ما میخوایم بریم کانادا ...

رنگی تازه

به تو ثابت میکنم


ای سیاهی


             تا بدانی


از زیر خروارها


                  ویرانی ...


جوانه زده وُ


سبز می شویم


      که


بالاتر از تو هم هست


                          رنگی


از جنس


              آزادی

----------------

اضافات:


جای دنج یعنی تو باشی و یک گربه که در پی غذاست ...

جای دنج یعنی بوسه ای بی ترس پکی بر سیگار بی استرس ،

جای دنج می تواند دخمه ای باشد که ورودیش آنقدر

باریک است که باید مواظب اضافه وزنمان باشیم !!!

گفتند فسانه ای و در خواب شدند

این داستان در اوووه سال و اندی پیش اتفاق افتاده ...


دادگاه رسمیست لطفا سکوت را رعایت کنید؛ اینها کلماتی بود که

از زبان قاضی دادگاه رانده شد و به احترام او جمعیت حاضر،

دست از همهمه و قضاوت در مورد محکوم کشیدند .

قاضی نگاهی به منشی دادگاه انداخت و ابروها را در هم گره، و

سپس لبانش را جمع کرد و به سمت چپ حرکت داد

منشی دادگاه بلافاصله منظور را متوجه شد و آدامسی 

که در حال جویدنش بود را به آرامی از دهانش خارج

و پشت لاله گوشش چسباند و صدا کرد : متهم قیام کند ...

وکیل مدافع دستش را روی شانه متهم گذاشت و

اجازه نداد موکلش از سرجا بلند شود، و در همین

حال با فشار روی شانه های وی از جایش برخاست و گفت :

اعتراض دارم موکل من به اتهام قیام به دادگاه فراخوانده شده

انوقت شما از او میخواهید قیام کند ...

وکیل مدافع متهم مردی چاقی بود که مابین دکمه های

پیراهنش یکی را نبسته و عرق گیر آبی او به طرز مسخره ای نمایان بود

متهم بپاخیزد قیام کند ای بابا پاشو دیگه ...

آقای وکیل جون مادرت بزار بلند شه منشی دادگاه وقتی این

جملات را به زبان می اورد، دستش را به ریشهایش کشید

و چهره افسرده ای به خود گرفت

آقای وکیل نجوا کنان به متهم گفت : ببین منو ... نری دوباره تو هپروتهاااا ...

نامه خل و چلیت رو گرفتم .. بهم نریزی برنامه رو...

اینهمه خبرنگار و دعوت کردیم گو.ه خوری تو رو بشنون ... ددیالا ....

متهم چشمانش را بست و بلند شد وقتی ایستاد،

رو به جمعیت کرد و پلکهایش را از هم گشود میان تمام

حاضرین مادری را دید که پسر افلیجش را بغل کرده و اشکهایش

ملتمسانه جاری بود لبخند تلخی به پسرک زد و زیر لب گفت ایکاش آنقدر توان داشتم که .... (فلش دوربین یک عکاس باعث شد تمرکزش را از دست بدهد )

رویش را به سمت قاضی برگرداند که عینکی ته استکانی

به چشم داشت کمی مکث کرد و گفت :

اقای قاضی می خواهم اعتراف کنم

( وکیل لبخندی از رضایت بر لبهانش ظاهر شد )

قاضی دست پاچه خطاب به منشی گفت :بنویس ...

هرچی میگه ... بنویس اگه یه واو جا بندازی وای به حالت ...

و سپس صدایش رو به طرز فاتحانه ای بیرون داد:

سکوت لطفا ... متهم بفرما بگو ... اعتراف کن ... از اول همه چی رو اعتراف کن


_چند ماهی بیشتر نداشتم،خونه آقاجونه، آقام ...

خدا بیامرزه رفتگان شما رو ... ما که یادمون نمیاد اما ننه ام میگفت

منو پیچونده بودن تو قنداق که بهجت خانوم زن همساده دیفال به دیفال آقاجونم،

خدا بیامرزه رفتگان شما رو ... بالای سرم چمباتمه میزنه و

لپهای ما رو .. اون موقع بچه بودیم خووو ...

دستهاش رو مشت میکنه میکوبه به سینه اش آهی میکشه

و میگه خدا حفظش کنه چه تو پول موپوله، حالا اشک نریز کی بریز !

خوبیت نداره بگم اما این زن همساده بچه دار نمی شده

واسه همین وایه بچه مونده بوده سر دلش

تا بهجت خانوم مجلس و ترک میکنه زن عموم،

بلند میشه و یه اسفند دود میکنه میاره بالای سر ما

با سلام و صلوات شروع میکنه به جمبولو جیمبو کردن تو همون حال

آتیش اسفند و فوت می کنه، گر میگره دستش میسوزه

چپ میشه رو سر وصورتم ، همه جیغ و ویغ و خدا خدا،

میان بالا سرما آتیش و پس میزنن میبینن دارم عین باقلوا می خندم،

خدا خدا و جیغ و ویغ و ما رو بغل میکنن که دیدی چی جوری از بین آتیش رد شد،

ننه جون، آقام خدا بیامرزه رفتگان شما رو ... میره بالا منبر که

این بچه نظر کردس، اینم معجزه خدا بوده و شروع میکنه

به تعریف داستان ابراهیم ... حضرت ابراهیم البت !... که از بین آتیش

سوروموروگنده میاد بیرون ... خدا بیامرز خرافاتی بود، هیچکی

رو حرفش نه نمی زاره اون موقعها کی جرات داش رو حرف بزرگتر نه بیاره !!!

همونشب آقاجونم خدا رحمتش کنه ... خواب می بینه 2 تا

از خروسها بی ادبی روم به دیفال 5 تا مرغ و ترتیبشونو میدن ...

مرغا زیر کار سقط میشن داستان حضرت یوسف و همه میدونن خو ها ؟...

از قضا همون شب یه گربه شبیخون میزنه به لونه مرغ و خروسا

و درست همون تعداد رو زیرو رومیکنه، ننه جون، آقام که نور به قبرش بباره ....

میگه این بچه اتون نظر کرده اس میباس یه نذر براش بدیم

ما رو نذر حوض ماهی میکنن، اینم یه داستانی داره که ...


قاضی به دادستان که محو حرفهای متهم شده بود با اشاره

دست فهماند که دارد اراجیف بار میکند و این طبق توافقات نبوده ...

وکیل مدافع زودتر از اینکه دادستان بتواند حرفی بزند

رو به قاضی فریاد زد : اعتراض دارم آقای قاضی ...

قاضی که عاصی شده بود گفت : به چی چی اعتراض داری،

من باید اعتراض کنم این آقای دادستان باید اعتراض کنه که

سومبول بوک نشسته داره داستان گوش میده ... ننویس،

منشی ننویس تو هم عکس نگیر .. موکلت قراره اعتراف کنه

یا داستان حسین کُرد تعریف کنه ؟

متهم در حالی که جا خورده بود گفت : ببخشید،

اگه اجازه بدید سریعتر میرم سر اصل مطلب خدا بیامرزه ...!!!

نه ولش کن، چرا راه دور بریم، میخوام اعتراف کنم اصلا من ادعای پیامبری نداشتم !!!

ازم بپرسی اسم اماما رو یه حضرت فاطمه میشمناسم،

یه قربونش برم حضرت علی، یه دومی، یه هشتمی با این آخریه ،

اونوقت شما بگید ما رو چه به معجزه ؟

یه خانومی شنیده بود حرفم و هیچکس نمیتونه زمین بزاره

اومد خواهش کرد که بشینم بچه تخس و یه دنده خانوم و ارشاد کنیم،

گفتیم دست ور دار آبجی، اما مرغ خانوم یه پا داشت،

ما هم نه گذاشتیم نه ور داشتیم یکی خوابوندیم تو گوش بچه،

اول مادره بهش بر خورد، دست توله سگش و گرفت ول کرد رفت فردا

پس فرداش اومد با یه کیلو گز و سوهان و از این شیرینیجات که چی،؟

تشکر کنه، آخه بچه اش شاگرد یکم کلاس شده بود هیچ،

رفتار و کمالاتشم از این رو به اون رو شده بوده

گوش به گوش چرخید که آره فلانی که ننه جونش گفته بود نظر کردس،

معجز کرده، اون یکی اومد گفت یه دعا بکن دخترم کنکور قبول شه

دعا کردم واسش، به جان خودت جناب آقای قاضی منظوری هم نداشتم،

اما طرف در اومد دانشگاه صنعتی، این ور و اون ور نقل مجلس شدیم

که دعا کردیم واسه دختر خنگ و خل و چپ و چوله قمر خانوم، زکی در اومد دانشگاه ...

از فردا سرمون شلوغ شد ملت صف میکشیدن واسه رفع حاجت،

جوری که ما وقت رفتن واسه غذای حاجت رو هم نداشتیم،

از ما انکار از اونا اصرار که سر نماز ما رو دعا کن ...

آقای قاضی راست و حسینی، وضو گرفتنم بلد نیستیم

اما واسه اینکه دست از سر ما ور دارن گفتیم اوکی !!!

آقای قاضی بگم از ننه ام، چپ و راست نفرین می کرد

که اگه نری سر کار دل به کار ندی شیرم و حلالت نمی کنم،

شده بود مادر ترسای محل هی قوم پز در می کرد پسرم اله ، پسرم بله !!!

یه رفیق داشتیم نشست پشت سرمون حرف در اورد

که این یارو هشتش گرو نهشِ، اونوقت می خواد گره مردومو وا کنه؟

از فرداش همه چپ چپ بهش نگاه میکردن، آدم فک میکرد

به خدا و پیغمبر استغفرالله... تو محل معروف شد به یحیی یهودا !!!

سوپری محل دیگه نسیه بهش نمی داد ...

آقای قاضی به ریشت قسم منو به زور پیغمبر کردن

ما کجا اقرا باسمک الذین خلک کجا ؟!

باورمون شد گفتیم حتمی یه انگی به دنگمون هست که ملت

حلوا حلوامون میکنن یارو بچش، چشم سمت چپش لوچ بود، گفت

خوبش کن گفتم ببرش پیش دکتر قمری نسب متخصص بینایی،

نگو ببرتش اونجا با یه عمل چپ و چسی چشش رو درمون کنن،

دوباره چسبوندنش به ما ،کار کار خودشه ...

گلاب به روتون یه بار می خواستیم بریم موال،

دیدیم یه دزده رو سر دیوار، نشسته می خواد بپره تو خونه اصغر آقا اینا،

خود اصغر آقا هم اینجاس از خودش بپرسین، آفتابه رو که تازه آبش کرده بودم

پرت کردم طرفش عینهو سیب از اون بالا ول شد پایین ...


خلاصه از بین آتیش رد شدیم، کور شفا دادیم ، فرعونیان رو با آفتابه سرنگون کردیم ،

بچه مردمو دانشگاه ثبت نام کردیم، ماشین آق ولی رو هل دادیم راه افتاد،

فکر کنم فقط مرده زنده نکردیم ...


آقای قاضی یه چی بگم بخندی ؟؟؟

( دادستان دستش را محکم روی میز زد و مثال خرس قطبی که ،

تازه از خواب بلند شده باشد سرش را تکان داد) و گفت آقای قاضی، اعتراض دارم،

اعتراض دارم آقای قاضی !!!

قاضی لک و لوچه اشو کج و کول میکنه و با بی اعتنایی مجبور

میکنه که دادستان باز هم سر جاش آروم بشینه


متهم نطقش رو ادامه داد : آآآآ داشتم میگفتم بهجت خانوم بود

که هر چی آتیشه از گور همون بلند میشه، همون که اجاقش کور بود،

اصغر آقا میشناسدش !!! 3 ساله شوهرش مرده ...

زنیکه 68 ساله میگه می خوام بچه دار شم دستم به دامنت !!!

منشی دادگاه سرش رو روی برگه اعترافات میزاره

و بلند بلند شروع میکنه بخندیدن (سالن دادرسی از کنترل خارج میشه

و صدای خنده حاضرین جلسه رو پر میکنه )

قاضی چکشش را محکم روی میز میکوبنه جوری که سالن به لرزش در می آد

و با صدای گیرا فریاد میزنه: سااااکت ... شوخی شوخی، شُورش رو در اوردی !!!


وکیل مدافع با حالت حق به جانبی، برای دفاع از موکلش از

روی صندلی بلند میشود تا نامه ای مبنی بر دیوانه بودن موکلش را

که مهر تاییده تیمارستان را همراه دارد به قاضی ارائه دهد که ...


بانگ اذان و همزمان، نور آفتاب از پنجره های باز سالن به داخل وارد شد

قاضی با شنیدن صدا که از مسجد کنار دادسرا به گوش می رسید،

چکشش را بار دیگر به صدا در آورد و گفت : وقت دادرسی امروز به

پایان رسید و به نتیجه ای نرسیدیم ختم دادرسی رو ....


صدای گریه زنی که میان جمعیت نشسته بود باعث شد قاضی

حرفهایش ناتمام بماند زن که از خود بیخود شده بود با دست به پسرکش اشاره میکرد،


که روی دو پا ایستاده بود و آفتاب بر او می تابید ...


=-۰۹*،×٪¤٫٬!«آؤۀِ,،ّ&*&ٍ)]ـآُإیؤّی،ُ,َ*)ٍ)&



------------------------


اضافات :

به من بنگر ...

                  ببین !!!

هنوز آنقدر کوچک نشده ام ...

      که برای پیدا کردنم ...

ته فنجان قهوه ات را بگردی !!!



One does not discover new continents without consenting to lose sight of the shore for a very long time



هزار راه نرفته با هزار پای ندیده

امروز یه هزا پا کشتم
البته نه به این سادگیها!!!  لهش کردم !!!لوله اش کردم!!! چش و چارشو در اوردم!!!

فیتیله پیچش کردم!!!

 اصلا هزارپا ه رو سوسکش کردم!!!


وقتی همه این بلا ها رو سرش ( که 2 تا شاخک داش ) نازل کردم....

گفتم:  بشمرم ببینم چند تا پا داره ۱.۲.۳.۴.۵.۶.۷.۸.......... 39 تا ....

 یکیش کمه !!!!!


 هزار پا هم هزار پا های قدیم حداقل پاهاشون زوج بود

 شاید جانباز بوده ؟
شاید هم  وقتی جیک جیک مستونش بود دلش به حال  مورچه سوخته یه پاشو داده واسه زمستونش؟
شاید مادر زادی اینطوری بوده؟

 دلم سوخت واسه اش

ااااااااااااا


اینها ........... یه پاش اینجاس

دروغگوهای کثیف "هرمله" هرجایی
چرا میگن هزار پا.... این که 40 پا بیشتر نداره
اصلا اونی که اسم گذاشته ، رو این جونور چرا خودش نشمرده

که ما این همه وقت صرف شمارش نکنیم

مگه ما الافیم


مگه پروفسور بالتازار نمیگفت : شمرده شمرده شمارش کن ...."شمر ابن ذی الجوشن"

آخرین نمونه از این زوج پاها  توی می سی سی پی کشف شده که

اونم 778 پا بیشتر نداشته

تو به چه حقی گفتی هزار تا....... ها؟


حالا من امشب
تا صبح خوابم نمی بره اگه هم ببره عذاب وجدان پدر صاحبمو در میاره
عجب حکایتی این داستان غصه وار قصه دار سریالی ما
عجب ماس کیسه ای این ماست مش کریم عجب عجیبه این موجود دوپا


  وایسا ببینم....
 من به خودمم شک کردم
من چند تا پا دارم؟؟؟؟؟
بزار بشمارم الان دوتا...
 اما انصافا  وقتی خر میشم جز چهار پایان محسوب میشم
وقتی هول میشم بی دست و پام
وقت فرار هزار پام


^%)#$&)#^$*_!$(!*)_(!#()*@#_%&#_+(*%٪×٪¤،×٪¤٫)×٫٪¤*)،٫¤!פ

تا حالا از نزدیک یه هزار پا دیدید
 اگه ندید باید بگم بعضی هاشون زرد رنگن بعضی دیگه قهوه ای تیره بعضی روشن ...خلاصه هستن ...
رنگ بندی مختلفی دارن...
همه هم متالیک فابریک بدون کروکی بدون یه خط خوردگی
به جان خودم نباشه به جان مشتی فلانی کاسب الدوله این یکی رد خور نداره
تو خونه یه خانوم دکتر بوده!!! هر روز با آخرین وسایل پیشرفته  ارتوپدی کار میکرده!!!
جون داداش حرف نداره آبجی -----سند منگوله داره....
 بپیچم یا همینجا میخورید ؟؟؟ 

راستی شما چند تا پا دارین ؟؟؟


-------------------


اضافات :


دیروز همین اوقات بود


که


دلشوره هایم بیشتر از دریا ،و


دلم


بی قرار تر از موجها می بود


...


دریا


    کنون آرام


با موج هایی کوتاه


                    و شاعرانه



...

جسدت را با خود به ساحل می آورند !!!








همه چیز شکل تو شد ...

مدام روبرویم رژه می رفت به دیوار که می رسید می ایستاد و زل می زد به من

اما قبل از آنکه اشک چیره شود بر چشمهای خیره اش ؛ نگاهش را

می دزدید آهی می کشید و باز هم تکرار می شد حرکت بی سرانجامش تا دیوار


صورتش کشیده بود و چشمهایش به اندازه لبخند همیشگیش ازهم فاصله داشت

اما در حال حاضر نمی خندید و گره ای که به ابروانش داده بود ، فاصله دو

چشمش را نزدیک تر نشان می داد ( شاید هم من اینگونه فکر می کردم ) ؛


از خود راضی بنظر نمی آمد ، با اینحال موهای مجعد و پر پیچ و خمش ، که

انگار در هم گره خورده را ، به شکلی که دلربایی کند اطراف صورتش پخش کرده بود ،

قد نسبتا بلندی داشت با شانه پهنی که از یک زن کمتر دیده بودم ؛


سینه بندی که می بست همیشه تنگ بود دلیل این ادعا

می تواند التهاب گوشتهای زیر بغلش باشد که به طرز فشرده ای

به بازوانش می سایید و نمی گذاشت پ.ستانهایش احساس

شهوت را بر دیگری منتقل کند (قبل از هر چیز به پ.ستانها دقت می کردم

و آن را معیاری می دیدم برای حسم نسبت به آن زن ) 


 طبق معمول لباسی سفید بر تن داشت و خودنویس نقره ای رنگی در جیب

-

(( کفشهایش

و صدای کفشهایش

و پژواک صدای کفشهایش روی موزایک ...  ))

-

روی صندلی نشسته بودم ، گیج و منگ دستهایم بسته بود از پشت ؛ زبانم

سست و سنگین شده بود و هر بار که می خواستم

حرفی بزنم به سق می چسبید و جم نمی خورد


شما درک نمی کنید وقتی دستهایتان بسته باشد و زبانتان کرخت و

پشت گرده تان هم بخارد چه دردناک است تازه دیوانه کننده میشود آب

دماغتان آرام آرام لغزیده و به  گوشهای لبتان نفوذ کرده و طعم شور و تلخی بدهد

 

گمان می برم این مکان با دیوارهای سوخته ، طبقه دوم جایی باشد که

2 سال در آن بستری بودم ؛ همیشه آرزو داشتم یک بار

سرک بکشم به آنجا یا دقیق تر بگویم به اینجا !!! اما درش قفل بود و اجازه ورود نمی دادند


از بین تمام پرسنل آن تیمارستان با دو نفر سر و کار داشتم و این حس

که دیوانگان و باقی پرسنل آنجا منتظر فرصتی هستند

که مرا از پشت خفه کنند تنهایم نمی گذاشت


دکتری که ، فردی فهمیده بود و گاهی بصورت وحشتناک خرفت می شد

و پرستاری ، مسئول تر و خشک کردن و دادن قرصهایم بود که همیشه با

لبخندی سر وقت مقرر می رسید و قرصهایی با رنگ صورتی را به خوردم می داد


این اوخر بیشتر دم خورم شده بودند ، اینگونه به نظر می رسید

متوجه شده اند ایستایی شرایط روانیم در حدی نرمال ، چشمگیر تر از قبل است


خودم هم کم و بیش پی برده بودم در شرف رهایی از دیوارهای آرامبخش

آنجا هستم بنابراین برای تسریع در این امر ، رفتارم را با دکتر معالجم مودبانه

و با پرستار مهربانانه کرده بودم ، حتی در مواقعی که دیگران

ترجیح می دادند برای هواخوری به محوطه ، حیاط بی درخت تیمارستان بروند

من از ترس سر و کله زدن با بیماران آنجا و از دست دادن کنترل و

مانند گذشته گلاویز شدن با آنها بهتر می دیدم ، رمان های عاشقانه بخوانم ،


هر چند با روحیاتم سازگار نبود اما جملات محبت آمیزش

را حفظ و طوطی وار در برخورد با پرستار از آن استفاده می کردم


هر از گاهی هم در تکمیل مجسمه ای تلاش می کردم که تا

لحظه آخر نمی دانستم قرار است چه چیزی از آب در آید ، مجسمه عجیبی که در انتها ،

دکتر آن را به اقیانوسی تشبیه کرد که شخمش زدند و

پرستار با دیدنش ، خجالت کشید و حرفی نزد !!!

 --

تا اینکه امروز ( شاید هم دیروز ) وقتی برگه ترخیص را امضا کردم

در پوست خود نمی گنجیدم و تنها آنقدر می توانستم خود را کنترل کنم ، که

دوباره برچسب دیوانگی روی پیشانی ام نزنند ، به خواست دکتر او را در آغوش کشیدم

و با دیگران ، الارقم تمام حس بدی که بهشان داشتم ، توانستم ،

خداحافظی نسبتا گرمی بکنم


وقتی خوش و بشم ، تمام شد به اتاق برگشتم تا وسایلم را جمع کنم ،

سعی کردم هر آنچه مرا به آنجا پیوند می زند با خود نبرم ،

در این میان مجسمه ای را که بدید خود ، با پیچ و تابهای بیش از حدش

در قالب ، قلبی ؛ التهاب مغز را به تصویر کشیده بودم ( یا بالعکس ) ،

چند روز پیش به پرستار دادم تا کاملا فراموش کنم ساخته ذهن من است ،


باقی لوازم را از قبیل

کتابها ؛  ساعتی که بعنوان تشویق از دکتر هدیه گرفته بودم

حتی حوله ای که خواهرم وقت آمدن به تیمارستان سیبی درونش مخفی کرده بود ،

در کشوی میز کنار تخت گذاشتم و از آنها دل کندم

 

باید می رفتم که در آستانه در ، پرستار را دیدم با لبخند همیشگی اش ،

در ظرف کوچک پلاستیکی که در دست داشت یک قرص بود به رنگ قرمز ،

تشکر کردم و قرص را با جرعه ای آب بلعیدم


وقتی چشمهایم سنگین شد پرستار به من زل زد و گفت :

بهمین سادگی قصد رفتن داری ؟ پس قرارمان چه می شود ؟

هم اکنون که روی صندلی نشسته ام ، چاره ای جز نشستن ندارم !!!

و چه سودی دارد فکر کردن ، به کتابهای عاشقانه ؛ رنگ قرصی که بلعیدم و یا پ.ستانی که تحریکم نمی کرد

 

 

پرستار ، عاشق یکی از دیوانگان شد

پرستار ، یکی از دیوانگان شد

 

-----------------

 

اضافات :

مُردم ...

      از این ماجرا

گذشت

                     سالها

کسی در بقایای

                             آنجا

یافت تندیسی دلی

                        پر پیچ تاب

شکل تو بود

                        پر التهاب

من ماندمُ

 یک ماجرا !!!

اما ...        

        اگر ...      

                چرا ؟... 

جلسه ایی با شیطان

دختر به فنجون قهوه ای که در دستانش تاب می داد ، خیره شده بود

و هر از گاهی به  چشمهای که حرکات اورا زیر نظر داشت گذری می کرد .

فضای کافه شلوغ اما ساکت بود ،

اینگونه به نظر می رسید که حرفها از ترس تحریف ، ناگفته می ماند


پسر با شکستن قولنج گردنش باعث شد حواس دختر به او متوجه شود

با همین حربه حرفش را آغاز کرد:

- خوب تو من رو دعوت کردی ، محلش رو خودت تعیین کردی ،

ساعت و دقیقه اش رو هم خودت معلوم کردی ،

پول کافه رو هم خودت باید حساب کنی ،

پس رئیس جلسه هم خودتی می تونی پیشنهادت رو اعلام کنی من گوشی دستمه

- گوشی و بزار زمین چون رئیس جلسه هیچ پیشنهادی نداره


- پیش می آد که رئیس جلسه پشیمون بشه از پیشنهاد دادن

اما پیشبینی می کنم تا لحظاتی دیگه ...

دختر چشمهاشو از نگاه پسر دور کرد و گفت : حدست کاملا درست بود  

- حدس !!!؟؟؟

- نخیر علم غیب ، ارتباط با ماورا ، شاید هم دب اکبر و دیدی که دم برج عقرب و گرفته

- نه اما کور شه بقالی که مشتری خودشو نشناسه !!!

- منظور ؟


-  واضحه ، من می دونم که :

دهن بین هستی ، ساعت به دستت نباشه دلشوره داری ،

صدای ترمز تو رو از عالم هپروت در می آره ،

وقتی خوابت می آد بیشتر حرف می زنی ،

از چیزی که می ترسی به جای اینکه فرار کنی خشکت می زنه ،

 وقتی من سرت داد می زنم حق رو به من می دی ،

موقع خندیدن مواظبی دندون روکش شدت دکل نشه ،

 وقتی به بلندی می رسی هوس خودکشی می کنی ،

و اما وقتی از حموم می آی بیرون ...


- دختر با دست پاچگی ترجیح می ده به صحبتهای پسر مسیر تازه ای بده :

 .... قبوله ، اما اینکه من پیشنهادی دارم اینو چی می گی ؟؟؟


با نیشخندی جواب می ده : الان کمی عصبی شدی ،

چشمهات و حتی ابروهات هم این رو نشون نمی دن ،

اما آب دهنت رو اونقدر سریع و پشت سر هم قورت می دی که

من می ترسم بپره بیخ گلوت ، اینکه از کجا فهمیدم پیشنهادی داری ... :


در حدود 5 دقیقه اس بدون اینکه لب به فنجون قهوه ات بزنی داری

این دست اون دستش می کنی توی این حالت تو یا پیشنهادی

داری که درست روش فکر نکردی یا می ترسی من چی راجع بهش فکر کنم !!!


- حق با توئه !!! (( فنجون رو روی میز گذاشت و ادامه داد )) ما از هم به شناخت کافی رسیدیم ،

همون قدر که تو از زیر و بم رفتار من سر در می آری ،

من هم به پستی و بلندی های تو سرک کشیدم خوب می شناسمت .


- اگه راست می گی بگو  از کجا می فهمی احتیاج فوری به دستشویی دارم


دختر بعد از اینکه یک قلوپ از فنجون سرد شده قهوه اش رو سر کشید ادامه نطقش رو از سر گرفت :

توی چند سالی که اینجا دانشجو بودی ، تونستیم هم دیگه رو بشناسیم

و درک کنیم ، خانواده تو با توجه به تعریفات و تفسیراتت با خانواده ما جفت و جورن ،

تو احساسی بودن من رو تحمل می کنی ، من هم با اخلاقهای خاصت کنار می آم ،

سیگار می کشی و فکر می کنی من نمی دونم ، روزی که تنها توی خونمون بودیم ،

بهم ثابت شد چشم و دلت پاکه ، شخصیتت من رو تحت تاثیر قرار میده ،

وقتی در اوج عصبانیت هستم مطمئنم هرکس دیگه ای به غیر از تو باشه ،

یا محلم نمی زاره ، یا محلش نمی زارم ، مثلا اون روز که با سحر بحثمون شد ،

حرفهای منطقی و اصولی تو باعث شد من آروم بشم ... 

 

پسر بار دیگه قولنج گردنش رو گرفت اینبار از سمت راست و سوالش رو به طرز مشکوکی بیان کرد :

حالا مطمئنی من رو تا حد قابله قبولی می شناسی ؟

 می دونی شناخت نادرست از هم ، باعث میشه

کل آرزوهای تو ،من ، بهتر بگم ، دو خانواده از بین بره ؟


درحالی که شگفت زده شده بود گفت : تو باز هم دست من رو خوندی !!!

دقیقا پیشنهاد من همین بود ، فقط نمی دونستم چه جوری بگم

من حس می کنم ما می تونیم با هم خوشبخت بشیم

و فکر هم نمی کنم حرفی ناگفته بین ما مونده باشه ،

همه جوانب رو سنجیدم و مهمتر از همه اینکه هیچ نقطه تاریکی توی

صحبتهات نشنیدم ، من به تو ایمان دارم تا حالا اینقدر مطمئن نبودم !!!


پسر سرش رو به زیر انداخت و بار دیگه بر سوالش تاکید گذاشت : مطمئنی !!!؟؟؟


- چیه عجیبه ؟


نفسی چاق کرد و صحبتهاش رو با مکثهای کوتاه به زبون اورد :


- ببین دختر ، باید یه روزی اینها رو بهت می گفتم ،

چون هیچ وقت متوجه نمی شدی ، تو من رو نمی شناسی ...

شاید بهتر بود می زاشتم تو کف و می رفتم ، اما اونقدر خوب و ساده دل هستی که ،

از ترس دامن گیر شدن آهت،  دنبال  راه در رو می گشتم ...

حالا فکر می کنم بیشتر از این بازی کردن با تو ، یعنی همون بلایی که

سرش می ترسم ،


ببین اگه من بهت گفتم توی شهرستان خانوادم پول و پله دارن ،

فقط به خاطر این بود که جلوی تو کم نیارم ... من الان 2 ترمه که دارم شهریه ام رو

به صورت اقساط می دم ... اگه وقتی احساسی میشی و گریه می کنی ،

بهت یه دستمال می دم ، این به خاطر رعایت حال تو نیست ،

بلکه من اعصاب آب غوره گرفتن تو رو ندارم ...

اون روزی که اومدم خونتون ، محو تماشای دکوراسیون خونتون شده بودم ،

واسه همین تو فکر کردی من خیلی آره !!! ...

حتما تا الان متوجه شدی که انگشتر مامانت گم شده ،

همون روز کزایی که خونتون بودم گذاشته بود سر تلویزیون ...


دختر در حالی که نمی دونست چطور خودشو کنترل کنه انگشتش رو

به نشونه تهدید به سمت پسر گرفت اما فقط تونست آب دهنش رو قورت بده


مامانت اونقدر طلا و جواهر داره که یه انگشتر به جایی نمی رسه ، ...

می دونی چرا سحر با تو درگیری پیدا کرد ،

فقط به خاطر این بود که من به اون پیشنهاد دوستی دادم ...

اون هم تهدید کرد ، که به تو میگه منم با زرنگی میونه شما دو تا موش دوندم ... !!!


 دختر با عصبانیت از سر جاش بلند شد نگاهی به صورت و چشمهای آرام پسر انداخت

و تنها کلمه ای که به ذهنش می رسید رو به زبون اورد : خیلی پستی !!!


قبل از اینکه به کمرش چرخش بده تا از آدمی که هیولا صفت می دید

دور شه پسر دست دختر رو گرفت و مجبورش کرد بشینه ...


- دیدی گفتم من رو نمی شناسی ،

اگه می شناختی یک بار هم شده میون صحبتهای من می گفتی،

 این غیر ممکنه ، داری دروغ می گی یا مثلا می گفتی باورم نمی شه !!!

میون صحبتهام با مکثهای که می کردم منتظر همین جملات بودم

اما تو به حرفهام شک نکردی ... نا امیدم کردی دختر ...

حداقل لحظه ای که می خواستی بری می تونستی بگی جوره دیگه ای از تو انتظار داشتم ،

اما تو نه تنها من رو نشناختی بلکه توی شناخت خودت هم مشکل داری !!!


پسر دستش رو روی لبه میز گذاشت و صندلی رو به عقب هل داد

صدای صندلی درست مثل صدای ترمز ماشین توی گوش دختر پیچید ...

و او  را به حال خودش تنها گذاشت ...


دقایقی به تمام ماجرا فکر کرد

به اینکه اصلا مادرش هیچ وقت انگشتری روی تلویزیون نذاشته ...

به اینکه با دوستش سحر تو دانشگاه سر یه کل کل ساده قطع رابطه کرده بودن ...


به اینکه چند بار اتفاق افتاده بود که پسر سر دختر رو توی آغوش کشیده

و گفته گریه کن تا خالی شی ...


 به اینکه با وجود اونهمه اطمینان چطور پسر رو نا امید کرد ...


به آرومی از روی صندلی بلند شد به سمت پیشخوان رفت تا پول میز و  حساب کنه

مسئول پیشخوان با خنده به دختر نگاهی کرد و گفت :

اون آقا گفت به شما بگم رئیس جلسه پول میز رو حساب کرده !!!


------------

زیر نویس 1 :

     چند جمله همایونی :::


              ترسم از این است .... آنقدر گریه کنی ،تا حافظه ات آب برود !!!

              روزها می گذرد چون رودخانه ای وحشی ..... کی به دریا می رسیم ؟؟؟

              بستن شال ، دور گردن آدم برفی !!! خیلی احمقانه اس ....

              پیتزا را ... یا باید داغ داغ خورد برای شام ... و یا سرد سرد برای صبحانه


     

زیر نویس 2 :


         خبری خوش:


مصاحبه ما انجام شد و قبول شدیم و خرسند از قبولی


جزئیات در پست بعدی.